پاییز است،
برگها در آغوش باد
رقص میکنند
و زمین،
چادر زرد و نارنجیاش را
به دوش میکشد.
آیینهای در دل جنگل
بازتابی از آسمان
که رنگهای دگرگون
را در خود میبیند،
چشمانش گم شده در افکار
و غمهای پنهان.
هر برگ،
داستانی از گذشته
و هر وزش نسیم،
نوای غمگینی
از یادهایی دور.
و من،
اینجا ایستادهام
در برابر این آیینه،
نگاه میکنم
به چهرهام،
که در این فصل زرد
چقدر غریب است.
پاییز،
با رنگهایش
آیینهای از زندگی
و مرگ،
و من،
در جستجوی خودم
در میان این رنگها
گم شدهام.
محمدرضا امیرخانی