صدایت میزنم هربار
بیا مادر هراسانم،
منم آن کودک تنها
مثال برگ پاییزی ، پریشانم
ز طوفان ها.
جوابم را ندادی تو
به جایت غم و اندوه شدند دایه...
وز پگاه تا شامگاه برایم مادری کردند.
به وقت خواب نغمه ی لالای آنها
مرا آرامشی بود.
وتو در خواب و رویا های من بودی.
در آغوشت چنان خوشحال بودم من
که ناگه از خودم پرسیدم این رویاست؟
معلق در هوای گرم آغوشت
پر بودم از شادی.
دم صبح ، بناگه غم صدایم زد...
بلند شو خواب دیگر بس.
جای مادرم هر روز،
اندوه چای تلخی را بدون قند
به دستم داد و غم ،غر غر کنان میگفت:
درون کوچه ی ظلمت به دنبال چه میکردی؟
شب و ظلمت دهانش باز چراغ صبح را بلعید.
غم خندید و اندوه قهقهه زد...
ومن حیرت زده افسوس را با چای نوشیدم.
معصومه داداش بهمنی