دلبری دارم همچون ترنج بر دیده دلدار
یاری دارم دل نازک تر از ابر بهار
قلبی دارم زلال
مانند اشک کودک نوپا
سخنی دارم به طراوت ترنم باران
خاطره ای دارم بیاد ماندنی
در شبهای روشن
مانند چشمان همیشه بهارت
ناز تو را زمانه میکشد
درد و درمان تو را
علاج میکند
آن راز بنفشه
در دل یار می مانم
کنج تنهایی ام
کلبه وصال می سازم
زجر هجر به پایان میبرم
درنهایت در آغوش شبنم زده
برگ زیتون
در پاییز سرد
به خواب میروم
روزها در پی خلوت نشینم
شبها به دنبال میکده غارت زده ام
سالها در جستجوی یار
فراموش شدم
بالاخره یک زبانه آتش
دلم را ویرانه میکند
در زیر آوار یادها
اندکی مهربانی خواهم یافت
چه زیبا صنم
چه آشفته کمند
چه آشوب ذقن
چه چهره شیرین نظر
تو را با نگاهم می یابم
بر دیده خواهم نهاد
آن قدم بر تارک زمان را
مینگرم به آمدنت
تا صد خاطره بسازم
از دیدنت
حسین رسومی