تمامِ آنچه میخواهم، تو را آنشب بغل کردم
مشامم را ز گیسویت، پر از عطرِ ازل کردم
میانِ خیلِ مژگانت، که در قصدِ هلاکم بود
نبردی سخت و جانفرسا، چُنان جنگِ جمل کردم
به چاهِ مردمِ چشمت، در آن ظلمت درافتادم
سپس تا خطّ لبهایت، گذر با پایِ شل کردم
عطش آتش به جان میزد، بلورِ شیشهی جان را
از آن کندویِ بیپایان، پر از شهد و عسل کردم
چو لبها را جدا کردم، از آن لبهای جان افزا
هزاران ناسزا گفتم، چرا ترکِ محل کردم
تو کابینَت فقط جان بود و من با جانِ ناچیزم
برای حلّ این مشکل، دو صد بحث و جدل کردم
تنم بر آن تنِ سیمین، به شوقِ مرگ میرقصید
چو من کابوسِ مرگش را، به رویایی بدل کردم
چو کامِ دل بر آوردم، تو خندیدی و من مُردم
ندانستی که در کارَت، چه نیرنگ و دغل کردم
تو بردی جسم و جان امّا، همیشه عشق پابرجاست
من اثباتِ سخن جانا، به اعجازِ غزل کردم
حمید گیوه چیان