سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

14

فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و نشستم.
هرچند قدیمی اما جای دنج و آرامی بود،
هنوز همه چیز رنگ و بوی گذشته را داشت دیوار ها، نقاشی ها، میز و صندلی ها....
هوای بیرون ابری و بارانی بود...
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سرم را به دیوار کنار پنجره تکیه دادم
لحظه ایی احساس کردم کسی نگاهم میکند
آرام چشم هایم را باز کردم،
چقدر چهره اش برایم آشنا بود
سپیدی موهایش،خط های روی صورتش،
لبخند نجیبش...
در حالی که او را نمی شناختم، با تمام وجود نگاهم میکرد،بی اختیار به رویش لبخند زدم
و دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم.
با خودم گفتم: چرا اینگونه نگاهم میکند؟
یعنی مرا میشناسد؟ عجیب بود
یک ثانیه هم از من چشم بر نمی داشت...
ساعتها گذشت و من متوجه گذر زمان نشدم.
هوا رو به تاریکی میرفت...
ومن هنوز آنجا نشسته بودم،
نمیدانم چه چیزی مرا نگه داشته بود،
به خودم آمدم، پیرمرد را نمیدیم
با عجله بیرون دویدم اما او رفته بود...
برگشتم تا وسایلم را بردارم، که چیزی نگاهم را دزدید
روی میزی که پیرمرد نشسته بود،
یادداشتی دیدم، احساس کردم برای من است
شروع کردم به خواندن:
سالها پیش عاشق دختری شدم
که درست شبیه تو بود
چشم هایش،لبخندش، موج موهایش...
کوتاه برایت بگویم قسمت من نشد...
سالها میگذرد پیرشده ام،
گاهی فراموش میکنم
باید از کدام مسیر به خانه برگردم،
گاهی فراموش میکنم
وسایلم را کجا گذاشته ام،اما هنوز به خاطر دارم،
اولین باری که او را دیدم،جای تو نشسته بود شال گردنش درست شبیه شال تو بود،
اتفاقا آن روز هم مثل امروز هوا بارانی بود...
در طول این سالها تنها آرزویم این بود
ای کاش یک بار دیگر اورا ببینم
و تو امروز مرا به آرزویم رساندی...
دخترم نمیدانم تو که هستی
اما من در چشمهای تو کسی را دیدم
که موهایم در انتظار دوباره دیدنش
سپید شد
اشک هایم را پاک کردم

میدانی من آن شال گردن را از صندوقچه مادربزرگم برداشته بودم....


دنیا کیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد