در کنج مه آلود ترین شهر خیالی
افتاده دلم زیر نگاهی سریالی
اردو زده او بر گذر کوچه ی تلخند
افسرده تر از چهره ی گلدان سفالی
آشفته ی تقدیر غروبم ته مرداب
مانند قضا و قدر مرد شوالی
بر پای حواسم زده حلقه خطواتش
ویران تر از اندازه ی تحریم ریالی
مانند شریکی که مرا می کند انکار
هر لحظه در ابعاد دلم بغض لیالی
آهسته سفر کرده به دنیا شب معراج
آن قلب پر آشوب و پر از نقص هلالی
چون پرتو ماهی، که در این گردش بی رحم
حلقه زده بر گرد حرم چشم زلالی
حسین احمدپور