دل پریشان تو بودم بدنم می لرزید
بید لرزان ته قصّه به ریشم خندید
باد می آمد و رخساره... ولش کن اصلآ
باد را بگذر و بگذار بیا ای خورشید
تکیه دادم به درختی که شبی از ریشه
خشک شد در عطشی سرد و غرورش پوسید
خیره ماندم به نگاهی که پس پرده ی عشق
گاه و بی گاه لب پنجره من را می دید
قامتم گر چه خمید از غم دوری امّا
در تماشای رخت شهره شدم بی تردید
تا هماهنگ شود نبضِ دلت با شعرم
چشمهایت هیجان غزلم را دزدید
نیتم بود که دوری کنم ازعشق امّا
عاقبت جاذبه ات سیب دل ما را چید
دم به دم نام تو بر حنجره ام جاری بود
خسته شد بس که صدایت زد و گوشت نشنید
کهکشان وار به آغوش تو بر میگردم
بر مدار تو گرفتار شدم ای ناهید....
معصومه بیرانوند