امشب بیا مهمان من تا عشق را احیا کنم
در بزم دل با شور چشمانت غزل نجوا کنم
از باده ی چشمان تو صد واژه می ریزد کنون
راز دل خود را شبی با خنده ات رسوا کنم
من ساقی چشمان تو در خیل مشتاقان ببین
گر ذره ای سهمم شود، شور و شعف برپا کنم
امشب ببین حال مرا رسوای عالم گشته ام
بر طبل بی عاری زنم، هنگامه ای حاشا کنم
جانم تویی، راهم تویی، آن جان جانانم تویی
این راه پـرخوف وخطر صد جان بی همتا کنم
میسوزم از هجر تو من تا مرهمی پیدا شود
بر اهل دل با صد نوا این عشق را معنا کنم
صدیقه جـُر
پاییز که با دلبری می آید
برایت قصر دل را
آب و جارو میکنم
پاییز فصل شعر است
و عاشقی
شاعر که باشی
هر روز پاییز را
برای دلبر غزل می سرایی
و ستارهها را
مهمان غرل هایت میکنی
پاییز
شبیه تنهایی
من است
هر ساعت به
رنگی مبتلا میشود
گویند چشمانت چون
کندوی عسل است
شبرین، و دل ربا
بیتو،
مرا با پاییز
کاری نیست
به من چه که
فصل عاشقیست
راههای دور و دراز را
کوتاه میکند.
به تو اندیشیدن...
،
مرد زندانی،آخرین
واگویه های عشق
را با خود زمزمه کرد
قلبم به شوق دیدن
تو می تپد دلدارم
خال گونه ات
شبیه فلفل است
هر دو همانقدر
جان سوز هستند
آنچه که هست و
از بین نمیرود،
مهربانی و سخاوت توست
عشق شبیه رویاست
خوب و بدش
به تو بستگی دارد
آرزویم اینست که
بهاری بشود روزوشبت
ومن از دور ببینم
که پر از لبخند اشده
چشم و دنیا و دلت
صدیقه جـُر