باران ببار بر اشک من
بر ریشههای خشک من
بر سینهی بیبرگ و بر
بر باغ بیفصلِ تنم
عطرت وزیده در سحر
گم کردهام راهِ نظر
در کوچههای چشم تو
دل را تماشا میکنم
لب بستهای، غوغا شدی
در سطر شعرم جا شدی
با قطرهای از خندهات
آتش به دریا میزنم
یک شب به نرمی میوزی
یک شب چو طوفان میرسی
قلبم تو را چون آینه
در اشک پیدا میکند
باران ببار، ای نغمهگر
بر تار دل، بر شعرِ تر
تا در هوای چشم او
جان را فدایش میکنم
ابوفاضل اکبری