و من ..
در دوراهی شک و تردید
سوار بر قطار زمان..
آهسته می رفتم
گاه لبخند و گاهی اشک
بر چهره ام نقش می بست
تو اشک هایت رو پاک میکردی
و با صدایی آروم و آهسته به من میگفتی
نه تو رو خدا نرو ..
من بغض هایم رو قورت میدادم
انگاری مسافر بودم از هر نظر
باید میرفتم مثل ثانیه ها و دقیقه ها
یا شایدم همچو پرستوی مهاجر...
اوج گرفتن در آسمان..
سفر به دور دست هااا
علی فلامرزی