آینه را گوییم مظهر پاک
همه سرشتمان از گل و خاک
آینه دیدمو حالم گرفته شد
ز سپیدی مو خیالم آشفته شد
دنیا به کس وفا نکرد و گذشت
با آنهمه رنج گنج میسر نگشت
هرچه تقلا کردیم ثمر نداشت
ز جان گذشتیم و دنیا نذاشت
به ظاهر جوان و پیر روزگار
چهره شکسته و درد ماندگار
جان باید فدا کرد از بهر نان
این قصه را تو از بر بخوان
سیم چون باشد به دوران چاره ساز
هر که غیر از این بگوید حقه باز
ابوالفضل قزاقی