در آن دم کـه خدا فرمود: ز خاکی خفته، برپا شو
جهان حیرتزده پرسید: که ای انسان، چه پیدا شو؟
ز مشتی خاک خاموشی، فروغ عشق برمیخاست
دمید او را به روح خود، که در عشقت، تماشا شو
ملائک مات و سرگردان، ز خالق راز میپرسیدند
چه دیدی در دل آدم، که او را گوهراسا شو؟
به او دادند عقل و عشق، به او دادند شور و دل
که هر افتادنش گوید: ز جا برخیز و بالا شو
به رسم اوج و افتادن، به راز خاک و افلاک است
به خاک افتاده، اما باز، به عشقی بیکرانا شو
ز هر زخم زندگی آموز، ز هر دردی چراغی ساز
که انسان، راز هستی شد، به عشقت جاودانا شو
بخوان فاضل، ز این حکمت که آدم، نور حق گشته
جهان در حیرتش مانده: تو در عشقت هویدا شو
ابوفاضل اکبری