سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در دلِ شب، پریِ شعرِ من آمد به زمین

در دلِ شب، پریِ شعرِ من آمد به زمین
با نگاهش شب تاریک دلم شد رنگین

روشنا بود، شبیه نفسِ روشنِ صبح
آمد و روشنی اش داد به دنیای غمین

با گل و قصه و رنگ، دفترش جادو داشت
می‌کشید از ته دل پاک‌ترین حس مبین


قدش آهو، لبش از قصه‌ی یاسین لطیف
چشم‌هایش، دو چراغ از اثرِ مِهرِ برین

موجِ موهای کمندش شده پرچمِ خیال
باد با شوق ، به گیسوی بلندش زده چین

با صدایش ، دلِ آیینه ای ام می‌لرزید
 نغمه می‌ریخت ز آوا ، به شب‌های حزین

کودکی بود و همان لحظه پُر از فهمِ عمیق
در نگاهش همه ادراک جهان بود ، عجین

در دل قصه اگر دخترکی ماه رخ است
بی‌گمان نیست به جز نام چو روشنی یقین

روشنا آمد و شد مبدأ تقویم دلم
هر چه بودم،همه از لحظه ی دیدارِ نگین

فرزاد دانشور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد