سنجاق کن مرا
به نثر و رایحه ی دلربایت
که از
هندسه ی نگارش تو
به چیدن سطرها رسیده ام
ما رو به فصل خلعت پوشی درختان
چون قطعه ای ادبی
محتاج پنجره به پنجره شدن چشم هاییم
و خورشید هر صبح
به شیوه ای
نو سر بر می آورد با امید به تو
ای مکتوب سبز
از خانه های
قرمز
تقویم
به آفتابگردان اجابت سلام
که شمردم
هزار رکعت شعر و یکی خودت
آبشار در راه است
در طرح
هر سوال به برکه
نگاه کردم
که حصر شده در آن موج
و بر گونه ی بهت زده و صورت حزینش
سنگ صنوبری شکلی آن میان
عقربک زمان است
رسوب کرده غم در غروب غریبانه ای
لیک
قلبم میتپد
پس
به کرشمه ی نور قسم
ماه
هر شب
دل مویه های مرا
به شکل بدر کاملی ترجمه کرده بر زمینت
و فرو میریزد
سقف آسمان بر دیوار ترک خورده ی
ابری که
بقچه ی پولک دوزی شده ی
انعکاس را به خون تلخ سرانجام
آغشته کرد
و حرمتها شکست
سنجاق کن مرا
به شال گردن قلبت
که من در گهواره ی شوق تو
آرمیده بودم
و دیدم که قطره های باران
به پرواز
یک موج رسیده اند
ناشا
پنجره ها
از باز و بسته شدن ها خسته
و قاصدک ها
از نرسیدن ها رنجور
گویی
آدمیزاد
از روی جنازه ی برگ های انسانیت
رد شده
که اینگونه تقویم هویت
قرمز است
امشب
از خطوط کویر تمنا
تا نمناکی شبنم سحرگاه
تو را میخوانم
چون نی زدن عارفی در شالیزار
ناشا
بیا ک بر سینه ی بیستونت
حک کن مرا
سپید
کاغذیم دلتنگ نگارش
در خیمه گاه سینه ای چاک چاک از فراق
فرهاد بیداری