همجواریم به لطف ایزد منان و تو
بی خبر از این قرابت ؛؛؛ ز من بیخبری
در پی دیدار تو گم کرده بودم راه خویش
اما باز به لطفت بر سرایت
به سر سفره ی تو
به امید چیدن گل از
بارگه ت
حاتم تایی من
به شمارش افتاد تپش سینه ی سوخته
یکبار دگر
حال تویی و کرمت؛؛ منم و چشمی که مانده به دستت و براه
به ملامت می کنم یاد من از این روزگار
فاصله اقل ولی حضور تو دور انگار
از هوای نفست اینجا بهشتی شده و
کاش میدانستی ؛ ؛ ؛ ای در گران
که ز آن سرمای سخت چه بهاری ساختی
محمد پاکدل