بلبلی دیدم که در کنج قفس
نغمه را سر داده او با یک نفس
اینچنین میگفت با لحنی حزین
بختِ شور من به این دنیا ببین
این طرف در حصرِ دست آدمم
آن طرف مطرود ِ کل عالمم
ای خدا این بخت را شوری بس است
دیدگانم را دِگر کوری بس است
این شنید از نای جان بر یک درخت
مرغکی آزاده اما شوربَخْت
گفت با مرغ قفس او از برون
از شقاوتها و از دردی فزون
از صدای تیر و از قوس کمان
از مرارتهای گاهاً بی امان
از نگاه خون چکان از چشم باز
خفتن ِ بر شاخه ها با چشم باز
گفت آنسو بهتر است آسوده ای
جان خود با یک ستم آلوده ای
این شنید آن بلبل حبس ِقفس
آمد از عمق وجودش یک نفس
گفت با خود این که به باشد ازآن
هستم اینجا لا اقل جان در امان
بال و پر را گر پر پرواز نیست
قلب من با ترس هم دمساز نیست
گاه باید فکر خود راضی کنم
نِی که با افکار خود بازی کنم
شاید این سختی که تصویر مَنَست
خط زیبایی ز تقدیر ِ مَنَست
سر به تقدیرم فرود آرَم کنون
فکر بسیارم بَرَد سوی جنون
جواد قنبریان