لعنت به تو، وقتی که شیطان زاده ای! گویی
و با ندای وسوسه، جان داده ای! گویی
از بودنت، از ماندنت، از تو ....چه بیزارم
تو هم چو شیطان از بهشتی رانده ای گویی
گفتم ، که شاید جای تو شیطان بیاساید!
تو از نژاد حیله ای ، که مانده ای گویی
گاهی درونم رنج گویی زایمان دارد
چون اشک که از چشم هایت رانده ای گویی
نابود گردی، ای گریز شعله از گرداب
ای چشم هایی که سکوتی مرده ای گویی
زل می زنی ،بر شاخه های خشک تاکستان!
تو خود مگر، زیبا وشی؟ سرزنده ای گویی!
یاد تو را در گور، می بخشم به خاموشی
از بس بدی! فکر میکنم، پاینده ای گویی
لعنت به تو، و آن چه که پیداست در رویت
تو کاسه ی اندوه را پاشیده ای گویی
در من طنین نفرتی ، می غرد و افسوس
در حسرت بیهوده ای خوابیده ای گویی
بردار از رویت، نقاب مهربانی را
تو شهری از امید را بلعیده ای گویی
لعنت به تو، ای مانده در رویای بی تکرار
تو از مسیر نیستی .....جامانده ای گویی
نرجس نقابی
چه زیبا. این شعر از خودتونه؟