تو را دیدم، جهان از دستم افتاد،
زمین لرزید، زمان از مدارش گریخت،
دهانم نامت را به یاد نداشت،
اما جانم، هزار سال تو را صدا میزد
چشمانت را که بستی،
تمام نور جهان در من خاموش شد،
انگار آسمان، ناگهان،
بیپرنده، بی رنگین کمان، بیماه شد.
من از تو عبور کردم یا تو از من؟
که هنوز، در امتداد دستانت،
ردی از من باقیست،
و هنوز، عطر صدایت در گوش باد می وزد.
ای غریبهای که از جانم گذشتهای،
ای آوازی که در گلویم جا مانده ای،
اگر روزی نامم را از باد بپرسی،
خاکسترم را بر شانههایت خواهی یافت.
من آتش بودم، در دریا،
من دریا بودم، در کویر،
و هنوز،
در سایههای شب، بیصدا میسوزم،
در گوشههای یادت، بیردپا میمیرم،
و هر سحر، از خاکسترم، دوباره میرویَم
گلناز توکلی بهروز