سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

در بلندای آسمانی سترگ،

در بلندای آسمانی سترگ،
بر فراز دره‌ای سرخ،
ایستاده‌ایم؛
دو تکه از یک آینه‌ی شکسته،
تو آن‌سوی تاریکی،
و من این‌سو،
در سرزمینی که تنهایی را در رگ‌هایم می‌دواند،
چون زهری بی‌نام،
چون سایه‌ای که از تن گریخته است.

دره، دهانی گشوده،
زخمی که زمین بر تنش دارد،
دهلیزی از وحشت،
که هیولای شب در آن نعره می‌کشد،
و سکوت را به دندان می‌گیرد،
چونان گرگی که ماه را در گلویش خفه کرده باشد.


تو آن‌سویی،
دستت، سایه‌ای‌ست بر دیوار مه،
چشمانت، فانوسی در باد،
و صدایت، پژواکی که
در بلعیدن دره
گم می‌شود.

و من این‌سو،
در حصار مرزها،
مرز دره،
مرز درد،
مرز ترس،
و تنها رشته‌ی پیوندمان
تصویری‌ست لرزان
از دریچه‌ی دوربین شب‌مان،
که هربار که نگاهش می‌کنم،
اندکی بیشتر در سیاهی حل می‌شود،
چون ستاره‌ای که در دهان سیاهچاله‌ای فرو رود.

دنیایی‌ست غریب،
چونان خوابی تب‌آلود،
چونان کابوسی که کسی دیگر
برایمان نوشته است،
و ما، بازیگران فراموش‌شده‌ی صحنه‌ای بی‌پایان،
در نمایی از سکوت،
در پرده‌ای از سرنوشت،
دره‌ای که هرگز پل نخواهد شد.

زهره ارشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد