چندیست رفته ای زخیالم
ولی مدام انگار
در گیر و دار قاصدکی و هنوز هرزه وشی
چسبیدن تو را به ساقه دلیلی نمانده است
کفتارتری تو از این حرفها که پر بکشی
یک دم بیا و بطری من را بگیر و برو
بی خود نخند!
سبک تر از آنی که سربکشی
من کیش و مات فلسفه در جنگ واژه های عبوث
تو...
ساده...
در پی دیوار کاغذی که در بکشی
لبریز کوچ شدم ای شفیره خواب نباف
حالا تویی که سرمه به چشمان تر بکشی
با صندلی چرخدار حواسم دوباره بی تابم
شاید بهار که آمد به باغ سر بکشی
آری
نفس نمانده و سیمرغ بی پر است
تنها تو می شود که مرا شعله ور بکشی
فروهر نگهداری