شب،
چون جوهری غلیظ،
بر برگهای جهان میچکد،
و کوچهها را در زخم تاریکی
غوطهور میکند.
سایهها در هم میپیچند،
مثل رؤیاهای فراموششده،
و سکوت،
در عمق زمین میلرزد.
سرما از استخوانهای تاریخ برمیخیزد،
بر پنجرهها میدمد
و دستانِ خسته را میپوشاند.
ناگهان…
در چشمانِ سوختهی ستاره،
چیزی فرو میریزد،
شاید سکوتی دیگر،
شاید آغازی بیپایان...
حجت هزاروسی