سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

شب،

شب،
چون جوهری غلیظ،
بر برگ‌های جهان می‌چکد،
و کوچه‌ها را در زخم تاریکی
غوطه‌ور می‌کند.

سایه‌ها در هم می‌پیچند،
مثل رؤیاهای فراموش‌شده،
و سکوت،
در عمق زمین می‌لرزد.

سرما از استخوان‌های تاریخ برمی‌خیزد،
بر پنجره‌ها می‌دمد
و دستانِ خسته را می‌پوشاند.

ناگهان…
در چشمانِ سوخته‌ی ستاره،
چیزی فرو می‌ریزد،
شاید سکوتی دیگر،
شاید آغازی بی‌پایان...

حجت هزاروسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد