دیروز ترا دیدم
برپشتِ اسب ، بر زینی
خواستم شعری بگویم
راجع به تو، به جُثه ی روح بزرگت ،
شعر وزینی
واژه ها ردیف گشتند
از بینشان انتخاب میکردم ،
تو بیا ! ... تو نَه !
واژه ای را دیدم که به من گفت :
تو چه خوش گزینی !
کاش مسئول گزینش میشدی ،
آنوقت ،
دانشجو، شربت میشد ،
روو سینی
شعرم را شروع کردم
ریزه کاری بود و من
حتی تراش دادم ، با واژه های خوش ،
صورت و، لب وبینی
پُراز امید و یقین و، به یقین خوشبینی
می بینی !
خوش نگاشتم من ، حتی ،
آن دامنِ مینی
دامن پُر بود از چینی
سرتا پایش پُر بود ،
علاوه برچین چین ، آذینی
هِی شعرم را تراش دادم
سورئال پُرشده بود در شعرم
چقدر رنگ و لعاب دادم ،
به پیکر جانش
اما نتیجه چه شد ؟
تو قبول داری که شد ،
پیکره ای تزئینی ؟
بهمن بیدقی