مدتیست که شعری افکارم را پریشان نمیکند
چه خوش بودهام با این پریشانی
بازی من با امواج خروشان بود
پس چه به باشد این دریا، همیشه طوفانی
به ابر التماس میکنم
تا که زند صائقهای
به آتش کشد کاهدان خیالم را
باشد دوباره بپرد،
آن ققنوس طلایی
باغبان پیر به من میگوید:
گر تو را جوش است،
قلم و لوح کافیست
با تیشه بر سنگ، نمیآید
گل زیبایی پدید
نه تیشه دارم نه لوح
ابر بی نگاه به من،
در پی باریدن بر جنگل میرود
نمیداند که شدم،
اسیر سراب کویر
باید آباد کنم خود کویر خانه را
امیدی نیست به آن ابرهای اجنبی
سراب بیابان به ز منت بارانش
میکنم چاه به قصد آبادانی
نه فریب کویر را میخورم
نه انتظار بیهوده بارش میکشم
نگاهم به دستهایم است
نه در پی آن افقهای خالی
چه خوش است آمیختن
با خاکهای این کویر
میارزد خشکیاش
به غربت سیلاب تنهایی
مهدی وفازاده