ابرهای تیره،
در هم آغوشی با رعد،
بارور میشوند.
اما نمی بارند.
تند بادهای دشت لامکان،
مرا در آغوش می گیرند،
ودر هذیان گرم بیابان،
تازیانه بر تن من می نوازند.
زخمهای مانده از شلاق
در صفیر زنجیرهای عرق کرده
گوش را می خراشد،
وادمی را هراسان می کند.
در دلم ترس و وحشتیست،
از گرد بادهای غول پیکر،
که فرشتگان سیاه پوش اهریمن،
بانی آن هستند.
در سامانه دوزخی این بیابان،
چشم به راه قافله ای هستم،
که سالار آن مغموم راه میرود،
پاهای اشترانش،
زخمی و چشمهایش پر از گرد وغبار.
هر قدم که می نهند،
گویی کوله بار اندوه،
زندگی خود را بدوش میکشند.
دراین میان انانیکه،
بال بر پشت دارند،
آتش از دهانشان،
نفس میگیرد،
ونفیر کشان سرود مرگ می خوانند.
ای دوست دمی مجال ده،
تا نفسی تازه کنم.
در حیاط خانه خویش،
گلدانی ندارم که تقدیمت کنم،
در حسرت گلهای بهاری،
دستانم را در خاک جا می گذارم.
اما او چشم به افق داشت،
و انتظار تن خسته ورنجور مرا میکشید...
حجت جوانمرد