بَه بَه چه حرمتی داشت ،
سایه روشنِ آن شب
وقتی که مهتابِ ناز،
آمد عیادتِ من و،
نشست کنجِ بسترم
به خود گفتم اگر نورش را نبوسم ،
ز پَستانِ عالَمین هم ،
پَست ترم
روی عسلیِ کنارِ تختم ،
دسته ای گل شاهدِ ماجرا بود
تقدیم کردم به مهتاب ،
یک گلِ نابِ نسترن
مهتاب خندید
عاشقِ خنده های مهتابم
حتی حالا که ،
از روی تختم رفته
حتی حالا که تنهایم گذاشته ،
تمامِ رؤیاهامون روی تخته
حالا بدونِ آن ناز،
خسته ترم زخسته
اما با آنهمه بجامانده رؤیاهای او،
دراین زمستان سرد ،
ز مَستان هم مست ترم
گرچه بدون آنهمه نورِخوب ،
بدون آنهمه عطرِ گل یاس ،
از یأس هم مأیوس ترم
اما نمیدانم چرا هنوزهم ،
گرم است جای لَمِ او ،
به روی این پیری و بیماریِ بسترم
بهمن بیدقی