در برزخی میان گذر و گذار،
در وهمی که آینه را میشکند
و سکوتی که گلوی فریاد را میدرد،
درخشش گور عمیقی که زایش را بلعیده است،
در فاصلهای میان سایه و نور،
میان بودنی که نیست
و نبودنی که هست،
ایستادهام.
جایی که پوچی
چون خورشیدی سیاه،
افقها را میبلعد،
و امید، زخمی کهنه در زخمهای تازه است.
انتهایی که نه پایان است
و نه آغاز،
سرزمینی که ترس در آن
با حسرت پیوند خورده،
و درد، خدای خاموش معابد ویرانه است.
من ایستادم.
در کورهراهی که زمان را گم کرده است،
میان رگهایی که از خون تهی
و از آتش پر است.
و من،
از این سکوت پرآشوب،
از این بیوزنی وهمناک،
زاده شدم.
زهره ارشد