در که میکوبم، نفس حبس میشود در سینهام
میلرزد این دل ز شوق و شِکوههای دیرینهام
ماندهام چشم به راهت در غروبی تلخ و سرد
زخم تو مرهم ندارد، بس که عمیق است کینهام
چشم میدوزم، شاید بیایی روبهرو
خواهم تماشایت کنم، ای شمع بیپروانهام
در خیالم چای میریزم، بخارش میرود بالا کمی
میکنی شکوه ز من، گویا که من دیوانهام
پیچیده اینجا عطر تو با خاطرات کهنهام
بنشین کنارم تا شود گرم این دل و این چاییام
باز در میزنم، میگوید کسی: او مرده است
صدمین بار است، عزیزم، باز کن، من آمدهام
فرهاد عبادی