هــمه در آتــش دنـیا بـه تلاطـم راضـی
دل شــیدا نـشود کـم ز تبســّم راضی
دلمن خسته بشد بسکه طلب کرد تو را
همه شب کنـج بنـشینم به تجسم راضی
همه شیدای نگاهت، همه دیوانه ی تو
دلِ آفــت زده بر غـارتِ مـردم راضـی
به بیابان بروم ، یاد تو را دفن کنم
دل بی جان من و خوشه ی گندم راضی
امیرحسین صالحی