در انبوهی از حادثه ی افکار
با خود می جنگد
از جانان می پرسد
آیا در ذهن تو هم هنوز نفس می کشد
آن خاطره ها
عشقبازی ها
قهر و آشتی ها
آیا رنگ چشم هایم
بوی تنم
موج صدایم را
به یاد داری
کاش می دانستم
هنوز دلت برای دیدنم
پر می زند یا نه
در سر سطرهای عشق
اسم من ثبت
هنوز امید هست
برای میثاقی که بستیم
مهری که بر قلبمان زدیم
با بوسه هامان
اگر پاک نشده برگرد
به کلبه ی آرامشی
که ساخته بودیم باعشق
لمس نفست ، نفس
رنگ چشمانت ، عسل
دیگر ، بس است
تلخ شده لحظه لحظه ی عمرم
به تو نزدیک تر از تو ، من
تو دورتر از دوری چند قرنی از من
آنان که بی خبرند
می پرسند: دختر باران
تو عاشقی یا دیوانه
رنگ رخسارم نشان دارد از درون
من : عاشق دیوانه ام
نگاهم را می دوزم
به کوچه ها ، خیابان ها
شاید تصادفی بگذری از کوچه ی ویران دلم
شاید هم فراموش کرده ای آدرس قلبم را
باشد ، جان و جانان
اگر روزی برگشتی
دیدی
غرق در فراموشی
دست و پا می زنم
بدان
فقط تو را به خاطر خواهم آورد.
فرحناز نخستین شکوری