در نهایت فصل باران میرود
قصه های تلخ و گریان میرود
گفت لیلی در شب هجران یار
عاقبت بلبل از بوستان میرود
تشنگان خسته در آغوش یار
مست سرگشته غلطان میرود
روزگار عاشقی طی شد ز یار
شهر آشفته یار سرگردان میرود
یونس چون به کشتی نشست
در گمانش از وادی ویران میرود
سر فرو آورد بر رب ش خلیل
چون مسلمان در گلستان میرود
گفت موسی در کوه طور
مست از نیل جوشان میرود
هفت درب به اذنش باز شد
چون یوسف به کنعان میرود
چون که دریا گفت این غزل
جان سوخته جان جانان میرود
سیاوش دریابار