با من باش،
خیال کن،
که این شهر بر خاسته است
بار دگر زخاک.
شهری که با کوچه باغهایش
شکست و رفت.
خیال کن که به تهران
به تهران قدیم رفته ایم.
قلب می تپد در کوهپایه های شمیران،
برف سپید بر تاُرکَش،
همچو دل در سینه عاشق،
آب می شود،
به دربند می رسد.
شب جمعه است
چله تابستان،
باد خنک پر کرده است
کوچه های تنگ.
خسته از کار و کسب روزانه
هر که می تواند،
رسانده است خود را
تا که آرد جرعه ای از هوای خوش بچنگ.
کار و کسب خرکچی سکه است.
از پهنه رود تا بلندی دربند نفری یک قران
مغز گردوی تازه با نمک هر فال یک قران
یک سیخ کباب کوبیده با نان سنگک،
گوجه فرنگی، ریحان، پیازچه تازه پنج قران.
دود کباب نوازش می دهد مشام،
همه در خنده و عشقند، بی نام و نشان.
باور کن
داستان نیست، خاطره ست.
چه گویم که این قصه به تاریخ پیوسته ست،
بهر افسوس گفتمت این داستان.
دکتر محمد گروکان