می خواندت آشکارا نخلستان
در تنگنای درهٔ غبارین دوده
به حمایت از لاله های نورسته.
راستین و استوارین
با ریشه های سترگ همیشه جاوید
بر کمرکش تاریخ زخم ناک بشریت.
ایستاده استوار
می خواندت ای خواب زدگان خمر خوف
ای دچارین توهم دشمنی
نه؛
هرگز نیست و نابوده است؛
عداوتی از آغاز
میان ما.
آنک
فشرده ام دستان نزار تو را گرماگرم
صادقانه تر از تمام جهان چشم آلوس
با دستان ستبر و گرم.
ای هم کیش آب های زلال
آه میکشد دریده چشم اهریمن
اختلاف را
آری اختلاف را
میان فریاد آتش بار و سکوت دهشت بار
از دهان مردار و مرداب.
مگر ندید
گوش های وزین و چشم های گرم شدهٔ شمایان
صفیر فریاد سکوت سرزمین آفتاب؟
مگر ندید
که به آسمان سایید
از کور و کر و لال
از دهان هر سنگ و سنگواره آزاده
خروش غضب ناک؟
جز شمایان که هم آیین بودید آیینه ها را.
ای بیدستان تان آباد
مباد
بید ترس و هراس بر دست هاتان .
مباد
کام ها تان مسرور استخوان سکوت و سکون
چون قبایل کهن.
که دست های سرد روی
همیشه در حضیض تاریخ جامانده اند.
اینک
به اشاره برافراز
انگشتکان گرم سار خود
که از چپچاپ چرب چشم گشته اهریمنان
دگر بار
چهار میخ می شود
بر دامان ناپاک تلخ رود
لکه ای سیاه ناک تر از دیروز...
محمد مرادی