سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

شوق آمدنی در من

شوق آمدنی در من
چنان
سکوت  شب
خواب از چشمم ربود
آنقدر
که زل زدم به در و دیوار
و عکس ستاره ای ورای پنجره
به آدمک چشم هایم هجوم آورد
ناگاه
حواسم پرید
وَ نگاهم به ساعت دیواری
ای وای
کمی تا دیر شدن فاصله بود
از جا جستم
باشتاب
تن پوش عشق برتن
رفتم
به پیشواز بهار

اتوبوسی آمده از تبریز
یکی از صندلی هایش خالی
قطاری روان به ناکجا اباد
یکی از کوپه هایش خالی
تمام صندلی ها پر
اما نیمکت قرار همیشگی خالی
ندانستم
انگار
یک نفر هست که نیست
چرا همیشه
همه
می آیند
چرا
هیچکس
او نمیشود
شاید
نمیدانم
شاید
کسی  تدفین شده در گور چشم هایم
که دیگر
هیچ جای این جهان
دوباره
متولد نمیشود

مرتضی حامدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد