جنونی جانم را به جان خود بسته است
من تمام این مدت مرده بودم
در دستان این جنون،در کوچه های این شهر پرسه میزدم
گه که مرشدم بیاید
من را رها کند
جانم دگر تمام شده است
در این قفس چه میکنم
این وطنم است یا قفسی
که هر لحظه سینه ام را خفه تر از قبل میکند
ناله هایم را چه کسی میشنود؟
ناله و فغانم به گوش چه کس میرسد ؟
پر هایم را چیده بودند
دگر چگونه پر میزدم؟
پر زدم از خستگی
دگر نایی نداشتم
من مانده ام و قفسی
قفسی که نفسم را از من گرفته
دگر جانی ندارم
بی جان در دستانش میمیرم ..
پریسا قویدل
رفتنت نقطه ی پایانِ خوشی هایم بود
دلم از هَر کی و هرچی که بگویی سیربود
چَشمِ من محوِ خیابانی که ،
تو ولم کردی و رفتی قفل بود
دردِ من
دردِ یکی ، دو روز نیست
من پَس از تو
به خیابانی که تَهِش معلوم نیست
چَشم میدوزمُ دیوانه تر از قبل...
این چه دردیست
مرا ول کن نیست
سپیده امامی پور
زیر ابر سیاه پشت سرت ایستادم
روزهایی سختی که تو داری
بسیار روشن و واضح بود
همچون درخت کاج سر سبز در کنارتم
با آن آسمان شفاف روشن
ابرها ی سخت تیره فراری شده اند
دیگر اشک خون را همرای نمی کند
وای از این باغ حیاط
می بینم تو از بند اسارت رها شدی
آمدم یک به یک خیابان ها را جستجو کنان
شاید تورا درکوچه بن بست خانه ی تنها پیدا کنم
در پناه تو روسری سبز کرده به سر ،
دست نوشته های تو را دیدم و با عشق از بر خواندم
دوستت دارم دوستم داشته باش
بیا باهم زندگی مشترک خوبی به سازیم
والا زمان تلف می شود
توتنها می مانی ومن هم از تنهایی می میرم
آموختم عشق را از دست نوشته هایت
می مانم به انتظار تا تو بیایی
بخوانم دست نوشته هایت را
منوچهر فتیان پور
نوکر دلش با دیدن ارباب شاد است
مثل گلی که با وجود آب شاد است
شب را به صبح آرزو طی می نماید
با دیدگان منتظردرخواب شاداست
تاریکی دنیا شده روشن تر از روز
درچشم ماهش جلوهءمهتاب شاد است
تنها به دریا می زند بی باک از موج
باهر نفس تنها دراین گرداب شاد است
گاهی شبیه قو به برکه می زند سر
با دیدن نیلوفر مرداب شاد است
هر در به رویش،بسته باشد نیست غمگین
با پنجه برزنجیرهء این باب شاد است
قدرت الله شیرجزی