ز داغ هجر یار، دیده چون باران شده
به هر سو نالهام در باد سرگردان شده
چو طایر بینوایی در قفس مانم کنون
که بالم بسته و جانم ز غم زندان شده
شب تارم ز دوری چون قیامت بیفروغ
رخم از اشک چون آیینهای باران شده
به باغ خاطر من، عطر او بود و نسیم
کنون بیعطر او، گلزار من ویران شده
شراب هجر او در جام دل افکندهاند
ز مستی، عقل من دیوانه و نالان شده
دلم چون موج در دریای غم غرق است و بس
ز طوفان فراقش، ساحلم توفان شده
به هر کوی و گذر، جز یاد او چیزی نزیست
جهان بیجلوهاش، چون نقش بیرنگان شده
ز بیداد جدایی، سینهام صد پاره گشت
دلم در حسرت دیدار او، حیران شده
رضا پورقاسمی