کسان بسیاری
درخلوت من قدم می زنند
تنهایی ام را شبانه
از سمساری ها خریدم
پیچیده لای بقچه ای
انگار هزار و چند صد چشم
حتا بیشتر
عینک از نگاه برنداشتند
تا برسم به خودم
_چقدر بوق میزنی
کسی که از من سبقت گرفت
خودم بودم
کمی آشناتر بودم از آن یکی خودم
دهان خفاش ها باز مانده بود در چشمانم
وبه مردمک هایم
کوکتل مولوتف هدیه می دادند
سال ها پیش قبل از آنکه
منفجر بشود
بلند بالا سروی بود آن دیگر من
پاهایم هر چه کش می آیند
دراز تر می شود نرسیدن
وارواح هی روی دوشم آوارتر
به گوش هایم التماس کردم
ساکت باشند
ساکت باشند
من های خلوتم گوش نمی دهند
وهیاهو بعد از رعدی هولناک
بلند تر شد
خودم را از بقچه بیرون آوردم
ازدهانم عروسک های مرده ای می ریخت که گویا سال ها در خلوت بقچه ای زیستن را مرده بودند
کسی مرا بیرون نمی شود
عباس جفره