برپا شده آواز حزینی ز نهانم
هر تار مژه چنگ زند بر دل و جانم
این پارچه را کس نتوان برد به تعمیر
پود اشک چشانم که رود بر مُژِگانم
خواهد که بدوزد به سرانگشت یکی عِقد
دوزنده چشانم به یکی اشک روانم
افسوس که این عالم خاکی نشود گل
ورنه کنم آشوب به هر یک ضربانم
عالیه در این شهر چو درمان دلی نیست
باید بروم در پی تقدیر زمانم
عالیه لعل علیزاده