سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

گفت زن با شوهر خود اینچنین

گفت زن با شوهر خود اینچنین
بهتر از جانم گرامی نازنین

روز زن شرمنده کردی تو مرا
زود بردی سوی بازار طلا

خویش را من با طلا آراستم
توخریدی هرچه من میخواستم

با خودم گفتم که حالا روز مرد
لطفتان جبران کنم باید چه کرد ؟

ناگهان فکری بیامد در سرم
در پی جبران لطف همسرم

گفت فردا سوی بازار طلا
میرویم آنجا بگویم ماجرا

صبح فردا زود زن با مرد خوش
سوی بازار طلا میرفت پیش

تا رسیدند بر در بازار زر
مرد از فکر زنش شد باخبر

زن بشد داخل به بازار طلا
مرد هم دنبال او پرماجرا

زن سلامی کرد در حین ورود
گفت اقا زود زود زود زود

نام اقا را تو با خطی درشت
بر پلاکی حک بکن بر رو و پشت

بعد آویزان به زنجیری وزین
هست ایشان شوهرم در شان این

مرد هم در غبغب خود کرد باد
بود از کردار همسر شاد شاد

چون که حاضر شد گلوبند طلا
زن به گردن بست و شوهر را دعا

شد به نام مرد و بر کام عیال
خورد آن بیچاره گویا ضد حال

گفت روز تو مبارک شوهرم
سال دیگر هم برایت میخرم

ماند حیران مرد و گفتا بوالعجب
باز از دست زنم خوردم رکب


احمد صحرایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد