به سفر رفت چرا .
ندانم به کجا .
غم عالم به دلم ماند چرا ؟
حسرت نبودنش ، در دلم شد غوغا .
در سحر گاه عروجش لب غمخار کجا .
آشنایی که به خواب آلوده.
سرد شد .هم بدنش .هم سخنش .
زنگ زد ،خاطره ها .
سنگ زد بر دل ما .
گره بودن او باز نشد .
سخن آمدنش زچه آغاز نشد .
با لبی پر خنده .
و نگاهی به گویائی صبح .
که به رفته شب میخنده .
آمدن، دیدن ، بودن .
اشک از چشم ستردن .
قافله سوی مزار .
زندگی در حال گذار .
که به خواب رفته امروز .
به دیروز بیدار .
احمدرضاآزاد