سُها

کمی حال خوب

سُها

کمی حال خوب

به سفر رفت چرا .

به سفر رفت چرا .
ندانم به  کجا  .
غم عالم به دلم ماند چرا  ؟
حسرت نبودنش  ، در دلم شد غوغا .
در سحر گاه عروجش لب غمخار کجا .
آشنایی که به خواب آلوده.
سرد شد .هم بدنش .هم سخنش .

زنگ زد ،خاطره ها .
سنگ زد  بر دل ما .
گره بودن او باز نشد .
سخن آمدنش زچه آغاز نشد .
با لبی پر خنده .
و نگاهی به گویائی صبح .
که به رفته شب میخنده .
آمدن،  دیدن ، بودن .
اشک از چشم ستردن .
قافله سوی مزار .
زندگی در حال گذار .
که به خواب رفته امروز .
به دیروز بیدار .

احمدرضاآزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد