خدایا تو بودی و من شایدی
در این حال گویم بودمی بایدی
ز ناممکن ٬ ممکنم ساختی
به دیوار ناشایدم تاختی
مرا بود کردی در آنی تو شاه
الا ای خداوند داری نگاه؟
منی گفتم و خود بپنداشتم
سر از چنبر طاعتت برداشتم
خودم را ز تو من جدا داشتم
و بذر جدایی همی کاشتم
و دیدم که هیچم
هیچ نگذاشتم
منی را بباید سرش را ببرد
هر آن مرد من گفت آخر بمرد
پیش تر ها گلی بود در آینه
نرگسی
همان دم که من گفت
وی هم فسرد
مهدی نجف