مرا به بن بست خودم رسیده ام
یادم نیست چند بار، آفتاب را
روی صورت پنجره کشیده ام
بشمار: یک،پنج ،ده،
مگر اندوهِ نازک ام
هنوز معطر است؟
که ترکه های درد
رویِ دست روزهایم ،
هَشتَک شده اند،
من به من نرسیده ام
حتی به کوچه ای از خودم
می خواستم خستگی ام را تَگ کنم
به آدم ها بگویم: بروند
همیشه کمی تلخی
تهِ چشم هایم می جوشد،
نمی دانم چرا؟
وسطِ آرشیوِ جمعه ها مانده ام
هوا هم که آخرین ذره اش را
روی من تف می کند
خوب به من چه ؟؟
مگر من تاوانِ کلماتِ ناپخته ام؟
باید بگویم:
حالم از صداها به هم می خورد
از خودم،
که به اصطکاکِ تنهایی رسیده ام
شاید مویه هایِ قطار
هوش از هوایِ نرسیده ام ببرد
مسافرین محترمی که قصد تغییر مسیر به سمت فرهنگ سرا دارند در این ایستگاه پیاده شده
و با قطار بعدی ........
هیاهویِ دست فروشی داد می زد
و صدای کهنه ی پیرمردی
که از جنگ سرد آمده بود
سال 1945، خلیج لینگاین
می گفت: جمعه ها انقلاب می کنم
تکه ای از آن را می فروشم
به جوانی می دهم
که به جای آب، نور می چشد
تشنه نیستی؟
کهنه سربازی هم ،
لا به لای واگن ها
فلوت می فروخت
شهر سنگین است
و غروب هایش لنگه به لنگه راه می رود
راستی چرا کسی به صدای فلوت فکر نکرد؟
کنار تر بیا، خودم را نمی شنوم
باید پیاده شوم
آقا؟ ساعتِ چند است؟
سارا چگنی زاده