دیری ز جهان خسته و معیوسم و دلگیر
برنا ام و کودک ولی گویی شده ام پیر
بدخلق ام و شاکی ز کهنسال و جوانان
گویی که گذارم به خدا هم کمی تقصیر
بنگر به حیاتم که چه بیهوده و گنگ است
کاری نتوان کرد مگر ناله ز تقدیر
آوخ دگران گرم ترقی و کمالند
من هم پی پیمودن راهم به سرازیر
ایزد تو چرا خسته نمیشی ز جفا ام
تا کی همی خواهی بنمایی منو تحقیر؟
گویی تو مرا بردی ز یادت ز خیالت
دیگر بسزا نیستم و نیستی پیگیر
رادین جعفرزاده