دل گـرفتار تـنی شـد که سرش بر نی رفت
جان سزاوار غمی شد که ز مشک می رفت
اشک یعنی که روان شد که شود قطره آب
کـه بـخـنـدنـد لـبـان عـطـش آلـود ربـاب
ای وفادارترین، دست تو را آب گرفت
جان فدای تو که لبیک ز ارباب گرفت
مـشک افتاد ز لـبهـاش نه از دستـانش
تیرِ بر مشک زمینش زد و نه چشمانش
آب از مشک زمین ریخت و بر راه افتاد
کربـلا برکه شد ای وای، در آن ماه افتاد
علیرضا توکلی