من به تنهاییِ خود خو کردم
به تبسّم با دوست با نگاهی گیرا
من رسوبِ کلماتم
من به تنهاییِ خود خو کردم
آونگِ درونم به صدا می آید
ضربِ نبضِ ضربان خط مُمتد دارد
پالتوی سیاهم را می پوشم آن ردایِ ابدی...
و شالِ سپیدی بر دوش،
چسب زخمیست که بر جای شریعت بستم
من به تنهایی خود خو کردم
من به یاد گربه ای میگریم
اندکی عشق به او نوشاندم،
کفتری را بوسید و به من میخندید...
جای سر پَنجه یِ عدلش انصافی جاریست
با دو چشمم دیدم حَیَوانی که ابَر انسانیست
من به تنهاییِ خود خو کردم
از دلِ تشنه ی خلوت معرفت می جوشد
من به تنهایی خود می بالم
روحم از پستانِ خلوت عشق را می نوشد...
آرش خزاعی فریمانی میرزا